تناقض

تناقض

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

پشت عکس یادگاری، یادگاری میکشم

نعشه ی شعرم ولی دارم خماری میکشم
گوشه دنج اتاقم بی قراری میکشم

تکه های خاطراتم را کنارم چیده ام
پشت عکس یادگاری، یادگاری میکشم

روزگارم را اگریک روز نقاشی کنم
یک قفس با خاطرات یک قناری میکشم

مثل گربه دور دیزی بی قرار و باحیا
با همه دارایی ام درد نداری میکشم

خواب دیدم ماه بانوی دیار مادری
آذری می رقصد و من هم هزاری میکشم

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند!

سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه


درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه


خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه


آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه


دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه


کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار

آتشی در خرمن هستی من افتاده بود

تا برآرد روزگار از روزگار من دمار


من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ

یا کسی کو خود زده ناگه به آبی بی گدار


تیره طوفانی که گر بر کوهساران بگذرد

باز نگذارد به جز خاکستری از کوهسار


غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم

بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار


گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست

گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار


سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت

ورد آهم دمبدم ای روزگار ای روزگار


تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند

هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار

بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم ، او مرده و من سایه اویم

انتخاب واحد

می کَنم الفبا را ، روی لوحه ی سنگی
ج مثل جبری ، خ مثل خطی
بعد از این اگر باشد در نبود خواهد بود
مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی


پ.ن:شب انتخاب واحد

برجام

من آنم که  برجام نگرفته به دست

ببینم در آن آینه هر چه هست


به مستی دم پادشاهی زنم

دم خسروی در گدایی زنم

مشام خرد تا ابد خوش کنم!

بیا ساقی آن آتش تابناک

که زردشت می‌جویدش زیر خاک


به من ده که در کیش رندان مست

چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست


به من ده که بدنام خواهم شدن

خراب می و جام خواهم شدن


بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز

که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز


بده تا روم بر فلک شیر گیر

به هم بر زنم دام این گرگ پیر


ده تا بخوری در آتش کنم

مشام خرد تا ابد خوش کنم

ما را به رندی افسانه کردند

ما را به رندی افسانه کردند
 پیران جاهل شیخان گمراه


ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم  
یا جام باده یا قصه کوتاه