تناقض

تناقض

حال نوشت

چند روز پیش که شب رو از تهران بر می گشتم به این فکر افتادم که چرا من از این مسافرت های طولانی که حداقل 10 ساعت من رو به هدر می ده، نفرت ندارم!
برف می بارید. تاریکی شب کوه ها رو تو خودش غرق کرده بود. برف پاکن ماشین ها حرکت تکراری انجام می دادن.جاده پرپیچ و خم بود و موقعیت ماه در دید من مرتبا عوض می شد؛ در حالی که انتظار داشتم حتی بعد از طی یه مسافت طولانی هم تفاوتی در محل ماه احساس نکنم. موسیقی هایی که سال هاست نشنیده بودم داشت تو هندزفری پخش می شد.

 یکی از چیزایی که در خودم کشفودم این بود که قبل از دانشگاه بیشتر خاطره می نوشتم؛ تا بعدن بتونم به افکار قدیمیم توجه کنم. اما بعد از دانشگاه .... علت اصلیش وسواسی بود که از یکی از دوستام به من سرایت کرده. وسواس ابلهانه ی اشتباه نکردن! دوم هم سرکوب بی مورد تعدادی از دوستانم که "این چرت و پرتا چیه می نویسی"! بیشتر که فکر کردم، جفتش بی معنا بود! من اصولن برای ثبت فکرهای خودم می نویسم نه برای اینکه یکی دیگه بخونه و... حداقل اینجا این طوریم.
بر گردم سر اصل مطلب. حال نوشت! چقدر حالم با گذشته ام و آینده ام تفاوت داره؟!
امروز یک ایمیل از آی سی تی پی دریافت کردم که قراره علاوه بر اینکه 300 یورو پول ثبت نام از من نمی گیرین، 300 یورو هم برای پول هواپیما به من بدن. یکمی برام عجیبه! دو هفته مدرسه تحقیقاتی پرمحتوا، به همراه  همه چی و تازه پول بلیت رو هم می دن! خیلی عجیبه برام. یاد گرفتن این چیزا برای سیمپا و آی سی تی پی چه خیری داره که دارن برام نزدیک 3 میلینون هزینه می کنن! نمی دونم! واقعن خبر خوش حال کننده ای بود برام. این سوال در مورد فاند تحصیلی یه دانشگاه خارجی هم برام مطرحه.
مثل همیشه ظاهرن یه آینده ی سختی تری نسبت به گذشته پیش رو دارم. چندتا درس سنگین، یک مدرسه تابستانی سنگین، دوتا پروژه که باید تحویل بدم بعدشم تافل و.... توی دبیرستان یه نظریه ی شبه فلسفی داشتم که می گفتم زندگی یک مفهوم کوانتیده س.  منظورم این بود که پله پله س! نمی شه وسط پله وایستاد یا باید بالا رفت یا پایین اومد. الان حس می کنم نزدیکه پله بعدی هستم، امیدوارم چندماه آینده به خیر بگذره تا بتونم به پله بعدی برسم. از هر پله که آدم بالا می ره زندگیش راحت تر و آسوده تر نمی شه ولی واقعن متعالی تر میشه. مثل همیشه معتقدم تنها راه  زندگی متعالی داشت باید سخت تلاش کردنه. مثل خیلی از بزرگان!
یه نوسان عقیده ای که در این مدت داشتم در مورد منزوی یا اجتماعی بودن، بود! اولش فکر می کردم ذهنم عادت کرده از انزوا تغذیه کنه. بعد فهمیدم این طور نیست. امتحان کردم! اجتماعی بودن تا حدودی مخرب بود برای زندگی ای متعالی که من فک می کردم میشه رسید اما خوش می گذشت! خوش گذرانی هم بد نبود! تجربه ی خوبی بود که فکر می کنم باید هنوز ادامه بدم. اما اما اما! یه مسله ای وجود داره تعدادی از دوستام نسبت به من جبهه گرفتن! میشه علت بعضی ها رو درک کرد ولی بعضی هاشون رو واقن نمی دونم!!! به هر حال فک می کنم نیازی به دوست ندارم! (شاید هم به علت اینکه دوست به معنایی که من می تونم براش ارزش قایل بشم پتانسیل و بنیادی رو می خواد که خیلی از آدم های اطرافم ندارنش.) الان این ایده رو دارم که ظاهرن در زندگیم قرار نیست نقش یه دوست پررنگ باشه، بلکه به جاش احتمالن نقش خانوده پررنگ باشه. خلاصه که تمایلم رو به اجتماعی رفتار کردن قطع خواهم کرد! یه مساله هم که وجود داره و احتمالن بی تاثیر نیست اینکه من از اول سعی می کنم بی توجه نسبت به مردم گام بردارم و این در طولانی مدت باعث این چیزا میشه!
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
 سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور!
پی نوشت: وقتی یه بار خوندم متوجه شدم که چقدر متن شبیه نوشته های یه دختر تازه به بلوغ رسیدس! ولی مهم نیست.
  • سهیل میم

شخصی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی