نیاز به نوشتن و دیده نشدن دارم. نیاز به خوب بودن و گم و گور بودن دارم.
به نظر تنها جای خوب اینجاس.
فراموش کرده بودم که چگونه بزرگ شدهام تا اینکه یک موسیقی قدیمی به گوشم خورد.
یادم نبود همان بچه ی 10 ساله بودم که همیشه با استرس خیابان فاتح رو قدم می زدم.
به خوبی در خاطر دارم که در خیابان بهار زنجان، محسن، دوست صمیمی اون زمان رو دیدم و بهم گفت مدت هاس خودش برای امتحان وروردی تیزهوشان آماده می کند.حس "عقب افتادگی" داشتم. با یک شور خاصی شروع به کار کردم. بعدش دیگه همه چی پشت سر هم اومد!
وارد مدرسه تیزهوشان شدم. قبلش چنان شوری داشتم و چنان خودم رو آماده کرده بودم که حسابی آب دیده شده بودم. خوب عمل کردن در اون مدرسه برایم اصلن سخت نبود. شاید مهم ترین دلیلش آن بود که در ذهنم هیچ ارزشی جز درس خواندن تزریق نشده بود! آن حس هیجانی را که بعد از اتمام امتحان های خرداد به سمت خونه ی واقع در کوچه ی حمید بیات می دویدم تنها یادگاری از دوران کودکیام است. پلی استیشن بازی می کردم و حس راحتی و آسودگی داشتم. گاهن درس هم می خواندم تا اینکه که کار رسید به یک نقطه ی حساس دیگر!
المپیاد ریاضی. اول کار به خاطر طلا شدن امیر در مدرسه و همچنین برنز شدن بهزاد به سمت این مقوله حرکت کردم. راستش را بخواهی بعد عاشق ریاضی شدم! به ندرت به یاد دارم که از آن زمان تا اواسط سوم دبیرستان کار مفیدی جز ریاضی خواندن کرده باشم! اصلن دیگر هیچ تفریحی برایم جذاب تر از ریاضی نبود. بعد از شکست عمیقی که در المپیاد خوردم همه ی اعتماد به نفس خودم را از دست داده بودم. این دوران یکی از سخت ترین دوران زندگیم بود. یه جورایی بلدم بودم بلند شم و شدم! کنکور دادم و بدون کوچترین توجهی به بقیه راه خودم رو ادامه دادم. آن زمان آن قدر عاشق بودم که می خواستم خودم را وقف ریاضی کنم. آن شب ها شوری در سر داشتم. شور شراب عشقی که شاد شدن کودکانه را به فراموشی می سپرد.
چهار سالی که در شریف بودم بسیار بیش از حد انتظارم پربار بود! در یک جمله عاقل تر شدم. تصورم از ریاضی بسیار پخته تر شد. بیشتر زمانم در شریف را دراحمدی روشن گذشت و با وجود مشکلات ریز و درشت قسمتی از آرمان ها، ایده آل ها و ارزشهایی که دارم را مدیون زندگی اجتماعیم در احمدی روشن می دانم.
مشکلات و نگرانی ها به کنار، در این مدت بسیار هم عذاب کشیدم. سعی برای حفظ مسیر زندگی از فروپاشی که مسبب آن خودم نبودم(نبودم؟! هنوز نمی دونم). این سخت ترین و وحشتناک ترین دوران زندگیم بود.زمانی که در بیمارستان بستری بودم و ترجیح می دادم در قعر جهنم باشم تا اونجا!
همه این ها گذشت! بزرگ شده ام! آدمی مستقل شده ام. دو روز پیش دانشگاه اولین قسط از حقوقم را داد. در هزاران کیلومتر دور از پدر و مادرم زندگی می کنم و قرار هم نیست به این زودی ها آنها را ببینم.(واقعن دلم می خواهد حتی یک ثانیه از آن ها جدا نباشم ولی...) در اتاق نقلی در طبقه ی هفتم یکی از پر رفت و آمد ترین خیابون های تورنتو تنهایی نشسته ام. آزادم هر کاری می خواهم را انجام دهم، هر جوری که دوست دارم زندگی کنم و تنها کار که باید انجام دهم این است که ریاضی بخوانم. اگه به چهار سال پیش برگردم، این زندگی ایده آل برایم است. فقط و فقط باید خوب کار کنم. امکان اینکه زندگی با زرق و با برگی هم داشته باشم رو هم ندارم! یعنی همه چی ایده آله:)
البته میشه از زاویه ی دیگری هم به موضوع نگاه کرد! الان در نقطه ی صفر یک زندگی در کانادا قرار دارم. به نظر می رسه اگه با حفظ کلیت شخصیتی که در گذشته داشتهام (یعنی تلاش و اشتیاق)پس از این می توانم به سمت کمال حقیقی حرکت کنم و البته اگر چنین نباشد یعنی نابودی همهی توشه ای که در مدت بیست و سه سال در کوله بارم جمع کردم!
تارتو، تورنتو، 16 سپتامبر 2018
نعشه ی شعرم ولی دارم خماری میکشم
گوشه دنج اتاقم بی قراری میکشم
تکه های خاطراتم را کنارم چیده ام
پشت عکس یادگاری، یادگاری میکشم
روزگارم را اگریک روز نقاشی کنم
یک قفس با خاطرات یک قناری میکشم
مثل گربه دور دیزی بی قرار و باحیا
با همه دارایی ام درد نداری میکشم
خواب دیدم ماه بانوی دیار مادری
آذری می رقصد و من هم هزاری میکشم
بعضی از قسمت های جالب کتاب