تناقض

تناقض

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار

آتشی در خرمن هستی من افتاده بود

تا برآرد روزگار از روزگار من دمار


من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ

یا کسی کو خود زده ناگه به آبی بی گدار


تیره طوفانی که گر بر کوهساران بگذرد

باز نگذارد به جز خاکستری از کوهسار


غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم

بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار


گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست

گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار


سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت

ورد آهم دمبدم ای روزگار ای روزگار


تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند

هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار

بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم ، او مرده و من سایه اویم

انتخاب واحد

می کَنم الفبا را ، روی لوحه ی سنگی
ج مثل جبری ، خ مثل خطی
بعد از این اگر باشد در نبود خواهد بود
مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی


پ.ن:شب انتخاب واحد