هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار
- جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ق.ظ
آتشی در خرمن هستی من افتاده بود
تا برآرد روزگار از روزگار من دمار
من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ
یا کسی کو خود زده ناگه به آبی بی گدار
تیره طوفانی که گر بر کوهساران بگذرد
باز نگذارد به جز خاکستری از کوهسار
غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم
بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار
گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست
گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار
سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت
ورد آهم دمبدم ای روزگار ای روزگار
تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند
هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار